راستش این شب‌ها که دیر می‌خوابم، نصفه‌شب‌ها را همش با خاطرات گذشته سپری می‌کنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبل‌ترها می‌اندازد.

مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!

آن‌ شب نرگس خانه‌مان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس به‌خاطر خانواده‌اش مدام رعایت می‌کرد و دوست‌نداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه‌ چندان محترم سنجش بی‌رحمانه نوشته: مردود، فقط گفت کاش می‌نوشتن ان‌شاء‌الله سال بعد! تصمیم گرفت شب خانه‌ی ما باشد تا مجبور نشود جواب پس بدهد مدام.

معصومه و مریم هم بودند، دخترخاله‌هایم. کسانی که واقعا کم‌تر از خواهر نبوده‌اند برام.

آن شب شاد بودیم، مثل هردفعه، من آهنگ گذاشتم و وادارشان کردم برقصند.

آخرشب همه کنار هم دراز کشیدیم، شروع کردیم به حرف زدن.

وسط حرف‌زدن‌هامان جواب پیام‌های او را هم می‌دادم، او بود. درواقع اولین روزهایی بود که به دوست‌داشتن هم اعتراف کرده بودیم و هر پیامش برایم شیرینی خاصی داشت.

خوابمان می‌آمد اما تا آخرین ذره‌ی انرژی‌مان حرف زدیم. وسط پیام‌هایش خوابم برد.

صبح همه رفتند.

 

خاطره‌ی خاصی نیست

اما چقدر همین کنار هم بودن‌های ساده هم آرزو شده است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها