من به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستم!
یعنی ممکنه توهینایی که به خودم میشه رو ببخشم و ناراحت نشم ولی دقیقا درباره ی کسی که دوسشدارم برعکسم!
یعنی همونیم که یه روز تمام رفتم و کامنت های توهین آمیزی که واسه بازیکن موردعلاقه م گذاشته بودن رو ریپورت کردم :)))
دو سه هفته ی اخیر من به تنهایی کوله باری از ناله و ناراحتی و انرژی منفی بودم و دوهفته پیش تصمیم گرفتم یه مدتی شهر رو ترک کنم و مسافرت برم پیش دوست هایی که خیلی وقته ندیدمشون و از دور دلم براشون پر میکشید.
دیروز صبح که رسیدم اولش یه خرده بد بود و با راننده تپ سی دعوام شد ولی بعدش هی خوب و خوب تر شد :))
ترانه رو بعد یک سال دیدم و باهم کلی قدم زدیم و قد یک سال حرف زدیم و دردودل کردیم و هی بیشتر منو به این نتیجه رسوند که دوستای مجازی یه وقتایی چقدر بهترن.
وبعدش ب دوست بعدیم پیوستم و هرچقدر کمتر بگم بیشتر ارزشاشو حفظ کردم :)))
من اینطوریم! از شعرهایی که بلدم، از متن هایی که خوانده ام، خیلی استفاده میکنم و بعضی ها خوششان می آید و طبیعتا بعضی هاهم نه!
اما خودم به طرز وحشتناکی این رفتار را دوست دارم.
اگر می آمد به من میگفت که سهم من از وفا تویی، درجا قبول میکردم خیلی چیزهارا!
اما حالا هی باید به این فکر کنم که *غیر از من همه میدونستن که اون مرد برام میمرد*
یا فکر کنم *چی تو این نگاه غمگین دیدی که به خنده های می ارزه؟*
یا اصلا فکر کنم چرا آهنگ دلواپسی را کسی به من هدیه نمیکند با توجه به اینکه بسیار مناسب من است( البته یک دوست مهربان این لطف را با حذف قسمت هایی از آهنگ درحقم کرد :)) )
چرا نمیدانند چطور باید با من حرف بزنند؟
دیدمش که ناراحته و نتونستم برم جلو بهش بگم چه دردته
دیدم نمیخنده و نتونستم برم بپرسم چرا
دیدم داره سیگار میکشه و به چشمام شک کردم و هنوزهم شک دارم که درست دیدم یا نه, ولی نتونستم برم بهش بگم دِ لعنتی تو اینجوری نبودی که.
همه ی اینارو میبینم و کاری از دستم برنمیاد چون دیگه دوستم نیست.
یادمه از همون بچگیم تمام سعیمو میکردم اگه کسی بهم اعتماد میکنه به هیچ وجه بهش خیانت نکنم و اعتمادشو خراب نکنم.
مثلا یادمه دخترخالم یه نامه بهم داد و گفت بده به کسی وگفت دوسندارم بخونیش، منم با تمام علاقه ای که داشتم بخونم ولی نخوندم و وجدانم پیش خودم راحت بود حداقل.
اما یه مشکل بزرگ هم دارم که خیلی دوسدارم بدونم بقیه راجع به من چی میگن یا کسی که برام مهمه با کس دیگه ای چه حرفی زده!
سال پیش دانشگاهی خیلی یهویی تصمیم گرفتم چت دونفر که برام مهم بودن رو بخونم و از اتفاقاتی که بینشون پیش اومده بود انقدر قلبم فشرده شد که ساعت ها گریه کردم و تصمیم گرفتم هیچوقت دیگه این کارو نکنم.
تا پارسال که با یه سری ها دچار مشکل شدم و دلم میخواست بدونم چیا راجع بم گفتن و یکیشون گوشیشو برای مدت طولانی به من سپرد.و متاسفانه چتاشو خوندم و از ته دل برای خودم دل سوزوندم و گریه کردم. البته بعدش بهش گفتم و ازش عذرخواهی کردم بابت کار زشتم. اما امان از چیزایی که خوندم و نمیتونم فراموش کنم. امان.
پ ن: معمولا یجوری چت میکنم که اگه یکی مثل خودم پیدا شد که چتامو بخونه، حالش بد نشه :)
یهو به خودم اومدم دیدم من ۲۱ سالمه و. خدایا! من چقدر کارای احمقانه میکنم.
قبلا تصورم از آدم بیست ساله و بالاتر، یه آدم کاملا عاقل و بالغ بود و حالا.
_ سر یه کارگروهی مثل بچه ها دعوا میکنم!
_ سر همون کار انقدرگریه میکنم که کل شبو با سردرد میگذرونم!
_ مثل قبل بقیه رو نمیبخشم و لجبازی میکنم همش و اخلاق بد آدم بزرگارو واسه خودم انتخاب کردم!
_ نمیتونم تصمیم درست بگیرم و زود نظرم عوض میشه!
_ از نبودن آدمها میترسم! از بودنشون هم.
.
.
.
قرار نبود من توی این سن انقدر احمق و بچه باشم!
سلام
مدت هاست میخواهم بنویسم اما فکر میکنم توان نوشتنم را از دست داده ام. جملات را در ذهنم بالا و پایین میکنم و نوشته های قبلیم را با نوشته های اخیرم مقایسه میکنم و از این همه پایین آمدن قدرت نگارشم ناراحت میشوم و کاری از دستم بر نمی آید که انجام دهم.
آدم های زندگیم به طرز عجیبی مدام در حال تغییر هستند و من هم کم کم به این تغییرات عادت کرده ام و گاهی حس میکنم خودم بیشتر از همه دچار تغییر شده ام و پیش آمده است که حتی خودم را نشناسم.
در سه ماهِ گذشته که هیچ چیز ننوشته ام هرروزش را تصمیم گرفتم که چیزی بنویسم از حالم. از اتفاقات زیادی که برایم افتادند اما دیگر لحن نوشتن خودم را به هیچ وجه نمیپسندم، و همین باعث میشد این کار را انجام ندهم.
بعد از عید اتاقم را عوض کردم. و از نازنین دور شدم. دو سال اول دانشگاه من تمام مدت با نازنین بودم و دوستش داشتم. و متوجه خیلی چیزها نبودم. اما رویا با ورودش به اتاق باعث شد بدی هایی از او ببینم که همیشه انکارشان میکردم و کنار میامدم. کم کم تبدیل به آدمی شدم که بدی های دیگران بیشتر از قبل جلوی چشمش است و راحت تر از آن ها می گذرد و تنها شیوه ی زیست در خوابگاهِ ما شاید همین باشد! گذشتن و رفتن. دل نبستن به آدم ها و خاطراتشان. و شاید بهتر باشد در یک کلمه خلاصه کنم: خودخواهی!
چیزی که بیشتر از همه چیز در خوابگاه تجربه کرده ام این است که آدم ها از اینکه ضعف نشان بدهی و به آنها بفهمانی از نبودنشان میترسی، لذت میبرند و همین را بهانه ای میکنند برای سواستفاده کردن از تو!
اتفاق مهم دیگر آمدن آرش بود به تهران. اتفاقی که از سال اول منتظرش بودم و دوست داشتم وقتی میآید کاری کنم که خوش بگذراند. وقتی میخواست بیاید برای اولین بار در عمرم شروع کردم به برنامه ریزی کردن برای درس هایم تا وقت خالی زیادی داشته باشم برای آمدن او. و برای اولین بار یک ماه قبل تر از امتحان شروع کردم به درس خواندن و میدانید چه شد؟ بله! گند زدم به معنای واقعی، وناامیدی همه ی وجودم را گرفت و با خودم برای بار هزارم مرور کردم که من برای این رشته ساخته نشدم. بعد امتحان به خوابگاه برگشتم و کلاس بعدیم را نرفتم، دو ساعت گریه کردم و بعد خوابیدم، وقتی بیدار شدم حتی نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم. نیم ساعت مانده بود به اذان مغرب که شدم و دلیل حال بد و اعصاب نداشته و درنتیجه گند زدن امتحانم کاملا مشخص شد. شبش عاطفه آمد دنبالم تا کمی با دور زدن و آهنگ شاد گوش کردن حالم را خوب کند اما خیلی موفق نبود.
از روز بعدش به مدت دو سه روز هیچ کلاسی نرفتم و مریض شدم و در تخت افتادم. روز اول به زور از جایم برخاستم و تنهایی دکتر رفتم، در راه برگشت از داروخانه حس کردم دیگر نمیتوانم ادامه دهم، به سختی خودم را به درمانگاه رساندم و وقتی میخواستم برای تزریق فیش بگیرم، دیگر نتوانستم سرپا بایستم و نشستم. و بعد متوجه شدم تب خیلی بالایی دارم، گلویم بسیار ملتهب شده بود و نفس کشیدن را برایم سخت میکرد، شبش از شدت تب هذیان میگفتم و خواب میدیدم استاد نرم افزارم با کلیک کردن سعی در برطرف کردن عفونت گلویم دارد :) و من بعد از هر کلیک نفس میکشیدم و حس میکردم واقعا تاثیرگذار است. فردای آن روز صبح به سختی از جایم بلند شدم و برای خودم آبلیمو عسل درست کردم اما نمیتوانستم راه بروم دوباره خوابیدم. عصر لباس پوشیدم و سه طبقه پایین رفتم که کلاس بروم اما باز هم نتوانستم ادامه دهم و برگشتم اتاق.
بعد از چند روز شمیم به دادم رسید و مرا به بیمارستان برد، آنجا فهمیدم گلو دردم بخاطر سرماخوردگی نبوده است و دچار تورم غدد لنفاوی شدم، در مرحله ی اول آزمایش خون دادم که ببینند سرطان است یا نه و بعد با رفتن به متخصص حلق و بینی و عوض کردن داروهایم و گذشت یکی دوهفته حال جسمانیم خوب شد.
اما روزه گرفتن و بیماری و امتحانی که برایش زحمت بسیاری کشیده بودم، باعث شدن تا از لحاظ روحی تا مدت زیادی بسیار ضعیف و خراب باشم و تمام روزهایم را با ناراحتی و افسردگی سپری کنم و از تنهایی و دوری رنج ببرم.
مدت کمی از این اتفاقات گذشته است و چند وقتی است که سعی کردم خودم را جمع کنم تا زحمات ترمم را هدر ندهم.
از این به بعد سعیم بر بیشتر نوشتن هرچقدر هم بد، هست.
بعضی خاطره ها و تجربه ها بهتر است جایی ثبت شوند تا با یادآوری کردنشان ضعیف بودن خودت را یادآوری کنی به خودت و با یادآوریشان دلت نخواهد به آن روزهای بد برگردی و تلاشت را برای قوی بودن و ادامه دادن بکنی.
معمولا تلاشم را کرده ام تا با حرف هایم آدم ها را نرنجانم، و خیلی وقت ها این اتفاق فقط با خودسانسوری و پنهان کردن برخی حقایق عملی میشد!
اما از دو روز پیش که وسط جروبحث حرف هایی که مدت ها توی دلم مانده بود را زدم و حرف هایی که مدت ها توی دلش بود، را زد، حال بهتری دارم! هرچند تلخ بود، اما همینکه مواجه شدن با واقعیت را بیشتر از این به تعویق نینداختم باعث شد حس خوبی داشته باشم.
اما. بعضی ها هستند که نیاز دارند تا با آن ها صادق نباشی تا حالشان خوب باشد و متأسفانه بدون درنظر گرفتن این حقیقت باعث ناراحتی کسی شدم که پناه آورده بود به من"
چند شب پیش فاطمه زنگ زد.
فاطمه همیشه بی اغراق برای من فرشته ی نجات بوده است، چه آن موقع ها که مدرسه میرفتیم و هرروز بعد از برگشتن از مدرسه بهم زنگ میزدیم و تک تک اتفاق های زندگیمان را برای هم تعریف میکردیم، چه زمانی که از هم دور شدیم و هیچ چیز از دوستیمان کم نشد.
فاطمه همیشه برای من اولین گزینه ست، برای حرف زدن، چون گوش است. میشنود. دل میسوزاند راهنمایی میکند و درنهایت یادآوری میکند که تو خیلی بهتر از چیزی که فکر میکنی هستی و لایق بهترین ها. فاطمه همیشه به من جرأت کارهایی را میدهد که میترسم خودم تنهایی انجام بدهم. درواقع او مثل مادرهای مهربانی است که هیچوقت بدی های بچه اش را نمیبیند و از او ناامید نمیشود. همیشه هوایش را دارد. حتی گاها مهربان تر از مادر است :) هیچوقت سرزنش نمیکند فقط راه درست را نشان میدهد و میگوید این راه است، ولی اگر کج هم بروی من همینجا منتظرت هستم که برگردی، حتی اگر فاصله بگیری حواسم به تو هست همیشه.
پ ن: آدم های مهربان دو دسته اند: مهربان واقعی، مهربان الکی :) دورم پر شده از مهربان های الکی که تنها کارشان این است زیر پست ها و در پاسخ استوری هایم قربان صدقه ام بروند و وقتی که بهشان احتیاج دارم، پیدایشان هم نشود. ولی دراین میان،آدم های مهربان واقعی نعمت های بزرگی هستند، قدرشان را بدانید.
از آدمها نوشتن رو دوستدارم، انگار که میتونم یه جا ثبتشون کنم و با هربار خوندن دوباره دوسشون داشته باشم.
ایندفعه نوبت سحره.
دو سه سال اول دبستان رو باهم بودیم، اما حقیقتش ازش خوشم نمیومد. یه دختر ساکت بود که کم ارتباط میگرفت و وحشتناک باهوش و زرنگ و رقیب من تو درسا و دلبری از معلما :).
راهنمایی دوباره باهم بودیم. خونشونم نزدیک خونمون شده بود، از یه جایی به بعد کم کم تو درسا باهم همگروهی شدیم و پامون به خونه ی هم باز شد،البته لازمه اضافه کنم هنوزم اینکه علومش از من بهتر بود، حرصم رو در میآورد-_- ، جمع میشدیم خونه ی همدیگه ماکت زمین فوتبال میساختیم دلخوش به وعده هایِ جایزه های بزرگ، اما تهش یه جوراب نصیبمون میشد:) جمع میشدیم نرمافزار درست میکردیم و تهش هیچی گیرمون نمیومد.
روزای سرد بابای مهربونش مارو میرسوند مدرسه و ما هی بیشتر ازهم خوشمون میومد.
اما همه چی اونجایی شروع شد که اول دبیرستان، تو یه کلاس شلوغ فقط سحر برام آشنا و قابل اتکا بود کنار هم نشستیم و تو کلاسی که همه گروه گروه بودن، یه گروه دوتایی خیلی خوشحال ساختیم.
با سحر میشد ساعت ها راجع به فیلما حرف زد. میشد راجع به والیبال حرف زدمیشد درباره ی استقلال پرسپولیس کلی بحث کرد.میشد قانعش کنی تا به علایقت گرایش پیدا کنه:) خلاصه بگم، آدم هیچوقت از با سحر بودن خسته نمیشد.
حتی وقتی اومدم دانشگاه جزو معدود دوستاییم بود که پیام نمیداد و هربار زنگ میزد و اندازه ی یک قرن دلتنگی حرف میزدیم
حالا من،
این زهرای شیش هفت ماه سحر ندیده،
دلم برای تنها دوست چشم سبزم پر میکشه،
دلم برای قدبلندی کردن وقت بغل کردنش تنگ شده،
ذلم برای اینکه اون صدا دربیاره و من لب بزنم تنگ شده،
دلم برای اینکه باهم عاشق ورزشکارا بشیم و کلی رویاپردازی کنیم تنگ شده،
دلم تنگ شده برم خونشون و بشینیم پای کامپیوترشون و ویدیو نگاه کنیم.
من دلم تنگه و از بی معرفتیای خودم ناراحت.
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر.
چطور آدمها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمیتوانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آوردهاند و دارند خفهام میکنند؟
چرا بقیه خیلی نمیتوانند درکم کنند؟
چرا نمیتوانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم میکنند؟
همچنان فکر میکنم کسی قلبم را دارد فشار میدهد.
نمیتوانستم کنارش بمانم. نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم. کیفم را برداشتم وبا سرعت زیاد به سمت خوابگاه قدم برداشتم.
گوشی را درآوردم و زنگ زدم به شمیم، گفتم نخوابد تا من برسم. بعد او زنگ زدم به فاطمه. حس میکردم نمیتوانم تنهایی ازپس این مشکل برآیم. مثل دیوانه ها بودم، مدام ازاین طرف به آن طرف میرفتم و به پشت سرم نگاه میکردم.بلند بلند هق هق میکردم و میگفتم من به مرز جدیدی از درد رسیده ام. میگفتم حس میکنم قلبم را دارند فشار میدهند. به عقب نگاه میکردم و آرزو داشتم که دنبالم بیاید! گوشیم را وسط مکالمه هی چک میکردم و خیال میکردم که الآن به من زنگ میزند! اما نه قرار بود بیاید و نه قرار بود زنگ بزند.فقط من احمق بودم!
رسیدم خوابگاه با صدای بلند شروع کردم به گریه. همصدا با شاهین نجفی و نامجو و یراحی از ته دل داد زدم و گریه کردم. همه میخواستند منطقی به من بفهمانند که من خیلی وقت پیش باید این را میفهمیدم و مشکل از من بوده که این همه ماندم! اما من خالصا احساس بودم و هیچ چیز را نمیفهمیدم.مدام میگفتم من تاحالا انقدر درد نکشیده ام اشک هایم تمامی نداشت.
همه تلاششان را کردن برای حال خوب من. رویا و شمیم و فاطمه برایم گریه کردند. آرش برایم آهنگ خواند و چندنفری که هم متوجه شدند سعیشان را کردند.
آخرشب با دلی که گرمتر شده بود و فهمیده بود که هنوزهم تعداد زیادی آدم هستند که دوستش دارند و اگر یکی باشد که دوستش نداشته باشد، نباید انقدر غصه بخورد و از سردرد زیاد به خواب رفتم.
رویا دیشب گفت معمولا چندروز بعد حال آدم بدتر میشود چون همه ی اطرافیان یادشان میرود و این تویی که برای خودت میمانی!
ساعت ۵ صبح از خواب پریدم و هیچکس نیست که دلداریَم بدهد. با چشم های اشکآلود این پست را نوشتم که یادم بماند همه چیز را!
تاریخها برای من خیلی مهمند. مثلا میشمارم که یه هفته گذشته از آنروز. یا سال پیش، امروز کجا بودهام و این چیزها!
حتی لازم نیست اتفاق خیلی خاصی هم آنروزها افتاده باشد مثلا آن شبی که باهم راه میرفتیم و وسط صحبتهایش گفتم عههههه ماه رو ببین چقدر خوشگله و با ماه سلفی گرفتیم هم جزو خاطرات خوب زندگیم شد که هنوز هم هروقت ماه را میبینم که به خوشگلیِ همان شب است، یادش میفتم.
یا مثلا همین چندروز پیش که محمد آمد و بلوار کشاورز را باهم قدم زدیم و رفتیم توی کافه نشستیم و باهم صحبت کردیم و من را متوجه تمام اشتباهاتم کرد، برایم از شیرین ترین خاطرههاست.
اما بدیِ این اتفاق این است که گاهی انقدر برایم تاریخها عزیز میشوند که مدام بهشان فکر میکنم و از اینکه میبینم این تاریخها برای بقیه انقدر جذاب نیستند اذیت میشوم!
من حافظهی خیلی خوبی داشتم و باهرکسی که صحبت میکردم همیشه تمام جزئیات حرفهایش را بخاطر میسپردم! اما انقدر این رفتارم عجیب شمرده شد که من هم تبدیل به یکی از همانها شدهام که دیگر چیزی یادم نمیماند!!!
من در خانوادهای پرجمعیت بهدنیا آمدهام.
چهار خواهر دارم، و من پنجمینِ آنهام.
اما از وقتی یادم است، همیشه خانه تنها بودهام.
بقیهشان یا ازدواج کردند و یا درشهر دانشگاهشان ماندند، همیشه کسی که ذوقِ چندروز تعطیلیِ پشتسرهم را داشت که بتواند خواهرهایش را کنارهم در خانه ببیند، من بودم.
من بودم که دردِِ تکتکشان را حس کردم و کاری برنیامد از دستم. چون همیشه کوچکترین بودم. چون نتوانستم خیلی تکیهگاه خوبی برایشان باشم.
هیچوقت داستان عاشق شدنشان را برای من تعریف نکردند. هیچوقت از زجری که کشیدند به من چیزی نگفتند.
هیچوقت غربتِ لحظهای را که همهشان میروند و دوباره من میمانم و خانه و مامان بابایی که آنهاهم خیلی روی من حساب باز نمیکنند را درک نکردهاند.
حالا که خودم هم جزوی از آنها شدهام و خانه را برای طولانی مدت ترک میکنم، بازهم حس غربت بیشتری دارم. چون اندازهی هیچکدامشان قوی نیستم. چون من عادت کردهام به تکیه کردن به آنها.
من نفر آخرشان هستم و اندازهی تمام بیخاصیتیام رنج میبرم.
من تو دانشگاه نتونستم با آدما خیلی خوب ارتباط بگیرم و همین باعث میشه همیشه خونه رو خیلی بیشتر دوسداشته باشم و فکر برگشت به دانشگاه اذیتم کنه.
و فکری که هردفعه نزدیک رفتن به سرم میزنه، اینه که یجوری دچار اسکیزوفرنی بشم و خودم چندتا آدم بسازم و باهاشون صحبت کنم و به خودم انقدر تلقین کنم وجود دارن که باورم شه.
از ارتباط با آدمای اونجا میترسم، چون دوستیا خیلی مَقطعی و براساس سوده که این منو میترسونه و دور نگهم میداره ازشون.
دیگه برام مهم نیست آدم منزویی بنظر برسم که همیشه یه گوشه ای نشسته و کتابش رو میخونه یا داره با گوشیش ور میره. یا اینکه بقیه بخوان با دلسوزی نگاهم کنن و دلشون واسه تنهاییم بسوزه. حس میکنم با تنهایی که تا حدزیادی بهش عادت کردم، راحت ترم و حتی دوسدارم همین چندتا دوستی که دارم رو هم بیرون بریزم تا دیگه نتونن موجب اذیتم بشن و شرایط دانشگاه و خوابگاهو برام سخت کنن.
من دوست زیاد دارم.
هم از اون دسته از دوستها که از کنارشون رد میشم و فقط سلام میکنیم بهم و تمام! (شاید اسم دوست زیاد باشه براشون!)
هم از اون دسته از دوستها که کم دیدنشون هیچ تاثیری نمیذاره و هردفعه که میبینیشون انگار از قبل، دوست ترن.
از اونهایی که فقط گاهی یادم میکنند که کارشون رو راه بندازم هم دارم! هممون داریم و اصلا شاید خودمون یه همچنین دوستی واسه بعضیا باشیم!
از اونهایی که توی ذهنم فقط باهاشون دوستم و تو واقعیت خجالت یا هرچیزی باعث میشه تا سمتشون نرم هم زیاد دارم.
دوستیهای یکطرفه هم دارم.
دوستهای مجازی.
دوستهای دور.
دوستهای نزدیک.
اونروز با یکی از دوستام داشتم حرف میزدم و یهو گفتم از فلانی خیلی وقته خبر ندارم، یهو این جمله رو کوبید تو صورتم که: خسته نشدی انقدر با آدمای مختلف ارتباط داری؟
بعد نشستم کلی فکر کردم و دیدم چرا خسته شدم از این موضوع.
مخصوصا از دوستیای یکطرقه!
اونایی که همیشه من تو اولویت های آخرشون هستم، اما من از جون و دل براشون مایه میذارم.
کنار گذاشتن آدمها، از قبل برام خیلی راحتتره، ولی یه چیزایی باعث میشه نخوام بذارمشون کنار! مثلا ترس! مثلا ناامیدی! مثلا دلسوزی!
جدیدا یکی دونفر از دوستهام، حرف و عملشون باهم خیلی متفاوت شده و داره اذیتم میکنه این رفتار، و از طرفی اعتماد به نفس لازم رو برای برخورد جدی باهاشون ندارم.
من واقعا از ارتباط با آدم ها خسته شده ام.
خود ماییم که به آدما یاد میدیم چطور باهامون رفتار کنن.
وقتی برای بار اول و دوم که اون رفتار رو میبینیم و علیرغم ناراحتی زیادمون، هیچ واکنش بدی نشون نمیدیم، خب معلومه که به تکرار اون رفتار ادامه میده و بعد که بهش بگی با این دست جملات مواجه میشی که: فکرش رو نمیکردم آدم اینجوریی باشی که سر این مسائل ناراحت بشی! فکرش رو نمیکردم انقدر بی جنبه باشی! فکر میکردم متوجه باشی که شوخیه.
ولی لطفا فکرش را بکنید!
بله من همینقدر بیجنبه هستم!
وقتی درباره ی یکی از اعضای خونوادم حتی به شوخی، حرف بدی بزنید، ناراحت میشم!
وقتی ناراحتیتون رو دائما برای من میارین ولی توی استوری هاتون با بقیه ی دوستاتون دارین خوش میگذرونید، ناراحت میشم!
وقتی که از من توقع دارید فقط دوست شما باشم و من رو برای ارتباط با بقیه محدود میکنید، ناراحت میشم!
وقتی من رو تا حدی از تنهایی میترسونید که بعد مدام بخواید با تهدید کردن و تنها گذاشتنم ازم سواستفاده کنید، ناراحت میشم!
لطفا فکرش را بکنید!
من آدمی هستم که درک نمیکنم وقتی شما با کسی هستید و اون شخص از من خوشش نمیاد، جلوی اون برای خوشایندش با من بد رفتار کنید و پشتش با من دوست باشید!
من آدمی هستم که اگر از وسایلم بدون اجازه استفاده کنید، ناراحت میشم! بالفرض که همیشه اجازه ی استفاده از آن ها را به شما بدهم، دلیل بر استفاده ی سرخود شما که نیست!
من از اینکه به سلیقهم در هر زمینه ای توهین بشه،ناراحت میشم! قبول! شما خیلی خفنید و آهنگای ایرانی گوش نمیدید، من گوش میدم، چون متن آهنگ برام مهمه و خیلی از آهنگای خارجی رو متوجه نمیشوم! شما فیلمای اکشن دوست دارید؟ خب ببینید و هردفعه از من نپرسید فیلم چی ببینم؟ که بعد بگید نه اینایی که تو میگی سلیقه ی من نیست! شما کتاب های تخیلی دوست دارین؟ خب من ندارم، من رو با کتابای عامه پسندم تنها بذارید! شما همتون هری پاتر و گادفادر و گیم آوترونز دیده اید؟ من ندیده ام! همینقدر از نظر شما عقب افتاده.
من رو با سلیقهم تنها بذارید.
این فیلم را دیدهاید؟
من خودم به اصرار زیاد دانیال، بالاخره قبول کردم که ببینمش.
خیلی طول کشید که تمامش کنم چون مثل همیشه با سرعت خیلی کم دیدم، اما دیشب توانستم تمامش کنم.
درقسمتهای پایانی یکی از صحنهها آنقدر قلبم را به درد آورد که حس کردم باید ثبتش کنم.
لحظهای که والتر جای جسی را میفهمد و آدمکشها او را از زیر ماشین بیرون میکشند و میخواهند که حسابش را برسند. در آن لحظه نگاه جسی به والتر پر از حرف است. از طرفی از والتر بسیار ناراحت است و تا همین چند دقیقهی قبلش داشت به دشمنان او کمک میکرد که دستگیرش کنند و از طرفی هم درمیان تمام آن آدم بدها، تنها آدم آشنایی است که میشناسد و فکر میکند که بتواند به او پناه بیاورد. بالاخره راضی میشوند که کشتن او را به تعویق بیاندازند و وقتی از کنار والتر رد میشود، والتر میگوید که تماشاگر مرگ چین (معشوقهی جسی) بوده و کاری نکرده و گذاشته است که او بمیرد.
آن نگاهِ غمگینِ پراز کینه که کاری از دستش برنمیآید که انجام دهد خیلی آشناست برایم. حس میکنم خیلی جاها زندگی کردمش.
اما تفاوت بین والتر و جسی اینجا بود که یکی از آنها با عقلش تصمیم میگرفت و دیگری با احساسش، شاید خیلی از بدیهایی که والتر درحق جسی کرده بود قابل بخشش و حتی با کمی فکر میفهمیدی که به نفعش بود، اما بدیهای متقابل او چطور؟
حس میکنم از این به بعد بیشتر نیاز دارم تا به بدیهایی که درحقم میشود فکر کنم. عاقلانه فکر کنم و همهی جوانب را بسنجم، خدا را چه دیدی؟ یکهو میبینی بدی نبوده است و تماما لطف بوده، اصلا چقدر خوب که این بدی را کرده و چقدر به فکرت بوده، شاید دیر، اما یک روزی شاید بروی و از او تشکر کنی بابت کارش!
من از این فیلم عاقلانه تصمیم گرفتن را یاد گرفتم. نمیدانم کی بتوانم کاملا به عمل هم برسانم، اما برایم آرزوی موفقیت کنید. :)
زمستان بود.
حس میکردم قلبم دارد بزرگ میشود.
انکارش میکردم و بقیه بیشتر اصرار میکردند. با دست نشانم میدادند و میگفتند ببینید قلبش بزرگ شده. بیشتر میتپد.
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست میگویند.قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود. انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازهش نبود و زد بیرون.
کمکم اما اذیت میکرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقیِ چیزها اثری نگذاشته بود. کمکم خودم را فراموش کرده بودم و تمام قلبم را تسخیر کرده بود.
گذشت.
میخواست برود، رفتنش سخت بود، بیرون کشیدن آن بزرگی از جا به آن کوچکی دردآور بود. اما توانست.
رفت و جا به آن بزرگی خالی ماند.
حالا
من، هرروز با قلبی که از حالت عادی بزرگتر و غیرمعمولتر است در تکتک کوچه و خیابان های شهر پرسه میزنم و جای خالیش را با هوا و خاطراتی که داریم پر میکنم تا از ترکیدنش جلوگیری کنم.
یکبار متنی با این مضمون برایش فرستادم که "به من گفت عزیزترینم و من از ذوق بال درآوردم که از بین آن همه آدم اطرافش، من عزیزترین بودم." بعدش او گفت اما تو عزیزترین نیستی، تو تنها عزیزِ زندگی من هستی.
حس آن لحظهی من قابل بیان نیست. اما من به او گفتم عزیزکم و ناراحت شد!
حالا برای تو مینویسم عزیزِ کوچکِ من. تو رفتی و مرا با بقیه تنها گذاشتی.
اما بدان، هرچقدر هم که همه بگویند تو مناسب نبودی، هرچقدر هم که بفهمم چقدر منفور شدهای بین مردم و کمتر کسی مانده است که دوستت داشته باشد. هرچقدر هم که همه برایم خوشحال باشند که تو را ندارم.
اما.
هنوز هم برای من عزیزی. نه اندازهی آن وقتها. ولی بیشتر از همه نگرانت میشوم، بیشتر از همه برایت ناراحت میشوم و شاید بیشتر از همه هنوز هم دوستدارم.
در ذهنم یغمایی میخواند:
هرطور دلت میخواد. هروقت که حس کردی. هرجا دلت لرزید. میتونی برگردی.
عزیزِ کوچکِ من. بیا. تا دیر نشده است بیا.
راستش کمتر از یک ساعت دیگر وارد پانزدهم میشویم و من بیستودوساله میشوم.
ضربان قلبم عادی نیست. هیجان دارم، خیلی! آدمهای زندگیم هرروز مهربانتر از دیروز میشوند. هوایم را بیشتر دارند و بیشتر دوستم دارند.
قلبم از هیجان عادی نمیتپد، چون فردا روزِ من است. فردا قرار است همه چیز خوب باشد. فردا همه تبریک میگویند و انگار همه بیشتر از روزهای پیش به یادم هستند. انگار فردا روز زهراست. نه یک روز عادی!
امسال بالاخره سورپرایز شدم، به معنای واقعیِ کلمه. آدمهای دورم انقدر مهربان بودند که حس کردم آرزویی برایم باقی نمانده جز اینکه هرروز بیشتر از خدا بخواهم آنها را برایم حفظ کند و خندهشان را ببینم.
حس میکنم امسال قرار است فرق کند، همانطور که شروعش هم متفاوت بود.
پر از حسهای خوبم
پر از حس بزرگ شدن
دعا کنید امسالم خیلی خوب باشد :)
حس میکنم قلبم اندازهی قفسهی سینهام نیست، حس میکنم انقدر آدمها را دوستدارم و انقدر مهربانی دیدهام که قلبم دارد میترکد. حس میکنم تنهایی از پس حمل این همه مهر برنمیآیم.
حس میکنم قلبم اندازهی تمام آدمها ظرفیت دارد. همهی کسانی که میشناسمشان، همهی کسانی که قول دادند میمانند و نماندند، همهی کسانی که دوستم داشتند و دیگر ندارند، همهی کسانی که دوستم داشتند و هنوز هم دارند، همهیِ همهیِ آدمهای زندگیم.
انگار هیچ بدیای یادم نیست. انگار هیچ بدیای وجود ندارد.
قلبم خیلی بزرگ شده. خیلی.
راستش این شبها که دیر میخوابم، نصفهشبها را همش با خاطرات گذشته سپری میکنم و هراتفاق کوچکی مرا یاد قبلترها میاندازد.
مثل همین الآن که با خواندن یک توییت، یاد شهریور سه سال پیش افتادم، روز آخری که در خانه بودم و قرار بود فردایش بروم خوابگاه!
آن شب نرگس خانهمان بود، جواب کنکورش آمده بود و قبول نشده بود، نرگس بهخاطر خانوادهاش مدام رعایت میکرد و دوستنداشت دانشگاه آزاد برود، وقتی دید سازمان نه چندان محترم سنجش بیرحمانه نوشته: مردود، فقط گفت کاش مینوشتن انشاءالله سال بعد! تصمیم گرفت شب خانهی ما باشد تا مجبور نشود جواب پس بدهد مدام.
معصومه و مریم هم بودند، دخترخالههایم. کسانی که واقعا کمتر از خواهر نبودهاند برام.
آن شب شاد بودیم، مثل هردفعه، من آهنگ گذاشتم و وادارشان کردم برقصند.
آخرشب همه کنار هم دراز کشیدیم، شروع کردیم به حرف زدن.
وسط حرفزدنهامان جواب پیامهای او را هم میدادم، او بود. درواقع اولین روزهایی بود که به دوستداشتن هم اعتراف کرده بودیم و هر پیامش برایم شیرینی خاصی داشت.
خوابمان میآمد اما تا آخرین ذرهی انرژیمان حرف زدیم. وسط پیامهایش خوابم برد.
صبح همه رفتند.
خاطرهی خاصی نیست
اما چقدر همین کنار هم بودنهای ساده هم آرزو شده است.
گوگل فُتو واقعا پدیدهی عجیبیه، همهی قسمتاش خیلی هوشمندانهست، چه اون قسمتی که چهرهی همهی آدمها رو جدا کرده و هرکدوم رو که بری، تمام عکسایی که با گوشیت با اون آدم گرفتی رو میاره، و مهم تر از همه قسمت مِموری.
گوشیِ من چند ماهِ دیگه، چهارساله میشه، و خب قسمت خاطرات گوگل فُتو هم همینقدر زیاد شده، هر روز که باز میکنم، میاره که پارسال امروز کجا بودم، دو سال پیش چطور و همینطور تا چهارسال!
نمیدونم شما هم اینطوری هستین یا نه، اما من به شدت آدم خاطرهبازیم، البته شاید خوب نباشه! چون گاهی حس میکنم بیشتر از اینکه تو حال زندگی کنم، دارم تو گذشته سیر میکنم، و شاید واسه همین هم هست که یهبار رویا بهم گفت: خیلی جالبه، تو تنها کسی هستی که میبینم هی برمیگردی به عقب و عکسای قدیمیتو میذاری پروفایلت!
یهموقعایی فکر میکنم شاید حافظهم اونقدرا هم که فکر میکنم قوی نیست، چون وقت زیادی میذارم و به اتفاقاتی که افتاده فکر میکنم، خوب یادم میمونه! من حتی اگه کسی حرفِ قشنگی بهم بزنه، از ترسِ این که ممکنه یه روزی عصبانی بشه و چت رو دوطرفه پاک کنه، اسکرین شات میگیرم که بمونه واسم تاابد!
جدیدا هرروز تقریبا یک فصل از کتاب "بهبود احساسات" از سری مجموعه کتابهای دامیز رو میخونم، و خیلی کمککنندهس به کنار اومدن با حسها و بخشیدن خود و.
کلی هم راه یاد میده که حتی اگه میخوای غصه بخوری، بخور. اما یهجا متوقفش کن، همراهت نکشون. منم هردفعه با خودم میگم، خب پس. دفعهی بعد که این حس رو داشتم حتما اینطور برخورد میکنم.
اما سوالی که واسم پیش اومده، اینه که من نمیتونم از گذشته دست بکشم؟
واقعا میتونم، اما حس میکنم، نمیخوام. و بیشتر از همیشه من به این اعتقاد دارم که خواستن خیلی مهمه.
و حالا هم مدام با خودم درگیرم که باید چیکار کنم؟ باید بگذرم و دیگه غصه نخورم؟ یا همینطوری به غصه خوردنایی که حتی لذتبخش هم هست ادامه بدم؟
به قولِ عبدالله روا، تو برنامهی فرشِ سپید: نوشتن که خرجی نداره، هر روز به قصهی زندگی مردم حراج میزنن و دو قرون نگاه کردن میخواد و یه تومن فهمیدن! اگه خوب حساب کنی از توش قصه در میآد.
از کی نوشتن رو کنار گذاشتم؟ نه اینکه کامل، اما از وقتی که همون دو قرون نگاهو یه تومن فهمیدن رو از دست دادم، از وقتی که حس کردم هرچی مینویسم، برای کسی اونقدر ها ارزش نداره، و اصلا برای خودش هم ارسال کنم نوشته رو، یا دچار سوتفاهم میشه و یا انقدری بد واکنش نشون میده که پشیمونم میکنه از اینکه چیزی نوشتم! از اون موقعی که میخواستم تو مسابقهی داستان کوتاه شرکت کنم، یه کتاب هشتصد صفحهای برام گرفت و گفت بخون تا خوب بنویسی و من فکر کردم مم به تموم کردن اون کتاب و بعد شروع کردن داستانمم! و خب. ننوشتم. هنوز هم کتاب رو تموم نکردم!
صادق باشم؟ تمام دلایل بالا بهونهس! برای اینکه تقصیر رو بندازم گردنِ بقیه و بگم بهخاطر دیده نشدن، نوشتنِ عادی رو هم فراموش کردم! بگم من خوب بودم. بقیه نذاشتن! ولی مشکل اینه که مشکل، از توقع زیادِ من درجهت دیده شدن بوده!
اما دیشب، حس کردم نیاز دارم به نوشتن، و هنوز هم نیاز دارم به خونده شدن، حتی اگه قراره بد برداشت بشه ازشون!
پس شروع میکنم و امیدوارم این دفعه ناامید نشم و جا نزنم!
جدیدا روی رفتارهای خودم خیلی دقیقتر از قبل شدم! و هرچی جلوتر میرم، متوجه میشم، یه تمایل ناخواسته ولی عمیقی، به "قربانی" شدن دارم، شاید بهتر باشه اسمش رو بذارم تمایل به "همیشه آدم خوبه بودن"!
و شاید نتیجهی خیلی از آسیبهایی که دیدم، بهخاطر همین تمایل بوده.
مثلا من خیلی وقتها کار بقیه رو به خودم ارجح میدونم و علاوهبر اینکه اگه از دستم کمکی بربیاد واسه کسی حتما انجام میدم، اگه کمکش خارج از محدودهی تواناییهام باشه، باز هم تا حد زیادی تلاشم رو میکنم که حتما بتونم کمکش کنم. اگه بعد کلی تلاش، نتونستم انجامش بدم، انقدر حس بدی بهم دست میده و حس میکنم اه! الآن این آدم ازم ناامید میشه که واقعا تا چند ساعت حتی حالم بده!
این فقط برای آدمهای نزدیکم صدق نمیکنه، یه وقتهایی برای آدمهای خیلی دور هم درسته!
و همین رفتار، علاوهبر اینکه خودم رو خسته کرده، باعث شده که توقع اطرافیانم هم از من بالا بره، در حدی که اگه کاری رو که میگن قبول نکنم، ازم ناراحت میشن!
از این موضوع که بگذریم، من همیشه سعی کردهام آدم خوبِ داستان باشم و تقصیرات همیشه گردن بقیه باشه، مثلا اگه دوستپسرم سرم داد میزد و حتی بیاحترامی میکرد، من سکوت میکردم و فقط توی خودم میریختم، درسته که بعدش میومد عذرخواهی میکرد، اما چه فایده؟ من بهش اجازهی این کار رو داده بودم، و اون هم دوباره تکرار میکرد و دوباره عذرخواهی و .
حالا بعد گذشت مدت زیادی که از این ماجراها گذشته، من دارم ترکِش تمام مسئولیتهایی که بیخودی برعهده گرفتم، در حالیکه کارِ یه گروه بود، نه کار یه نفر، تمام وقتهایی که حقم رو نگرفتم، تمام وقتهایی که به خودم فشار آوردم و خودم رو مجبور کردم که مثلا این کتاب را تا فردا تمام کن، فلانی لازمش دارد! رو با خودم حمل میکنم و از آدمِ خوب بودن خسته شدم! من ازاینکه بعد تمام شدن رابطه از نهایت قربانی شدن خودم،افسوس بخورم،خستهام!
دلم میخواد یکم بگم نه! یکم مهم نباشه واسم که یه آدمی از من ناراحت میشه اگه این کار رو براش انجام ندم.
پ ن: ممکنه شمایی که الآن این وبلاگ رو میخونید، فکر کنید طرف حساب من شمایید، من اینطور فکر نمیکنم اما :) مخصوصا این مدت که خیلی عاقلانهتر برخورد کردم و سعی کردم باتوجه به تواناییهام کاری رو قبول کنم.
خوابها عجیبن!
بعضی وقتها، هوش سازندهی خوابهام رو واقعا تحسین میکنم، ربط دادن این همه موضوع پراکنده و اغلب اوقات چرت و پرت بههم واقعا کار سختیه!
اگه با ذهنی مشغول و پراسترس و ناراحتی بخوابم، احتمالا خواب اتفاقاتی که بابتشون استرس دارم رو میبینم، و درواقع خوابم، "آنچه خواهید دید." منفیِ اتفاقاتی که قراره ببینم!
یهوقتهاییم که خوشحال میخوابم، خوابم واقعا موردهای عجیبی رو بههم وصل میکنه و تحویلم میده! مثلا داییم که معلم ریاضیه، یهو بهجای دبیر دینی وارد کلاس میشه و جغرافیا درس میده! یا مثلا یه والیبالیست با لباس تکواندوکارها وارد زمین میشه و پنالتی میزنه!
اما از همه جالبتر وقتهاییه که خواب آدمهایی رو میبینم که مدتهاست باهاشون ارتباط نداشتم و اصلا اونقدرها باهم دوست نیستیم که حتی تو ذهنم هم مونده باشن!
خوابها ازنظر من نشونهن، و چقدر دوستدارم از این نشونهها سردربیارم!
چقدر دوستدارم بیشتر خواب ببینم و همهشون یادم بمونه!
ناک ناک شلدون
ناک ناک شلدون
ناک ناک شلدون
سلام
این نوشته درباهی سریالِ بیگ بنگ تئوریه، پس اگه ندیدین، شاید خوندنش جالب نباشه براتون :)
شلدون
لئونارد
پنی
هاوارد
راج
امی
برنادت
یک ماه و نیم گذشته رو من صبح تا شب با شما سرکردم، دروغ چرا؟ اولش فقط واسه این بود که میخواستم زودتر ببینم و پاکتون کنم تا جای بیشتری داشته باشم، تمام قسمتهای اول هی میگفتم: نه فرندز یه چیز دیگه بود! اما نمیدونم از کی و چطور، شما شدین دوستای من تو دوارن قرنطینه، هروقت، هر حسی که داشتم اومدم سراغتون و حالمو خوب کردین.
شلدون با تمام خودخواه بودنش، و با وجود اینکه مورد نفرت همه بود، شخصیت موردعلاقهی من بود! مثل یه بچه پاکِ پاک بود، اسباب بازیشو که میگرفتن، قهر میکرد، ناراحت میشد، اما خیلی هم زود گول میخورد و میبخشید، وقتهایی که ذوق میکرد، حتی من هم از این فاصله حس میکردم ذوقش رو! وقتهایی که از تنهایی میترسید و با لئونارد قهر میکرد که میخواست تنهاش بذاره! همهی همهی حسهاش هرروز باعث شد من با ذوق چشم بدوزم به صفحهی لپتاپ و دائما قربون صدقهش برم :)
لئونارد، شاید مهرهی اصلی دوستی بین این آدمها، کسی که بهش گفتن تو خودنخواهی! و واقعا بود، کارش مدارا با همه بود، کارش دوستی بود، درسته که خیلی قدرشو نمیدونستن و همین باعث شده بود اعتماد به نفسش بیاد پایین، اما واقعا دوستداشتنی بود.
همهی شما، باعث شدین من انقدر بهتون وابسته شم و شما رو دوست خودم بدونم، که دیشب همراه با سکانسهای پایانی فقط گریه میکردم و حس میکردم دارم یکی از عزیزانم رو از دست میدم.
امروز که از خواب بیدار شدم، فکر میکردم یه چیزی تو برنامهم کمه، جای یه چیزی خالیه، و اون شما بودین، و بهخاطر همین هم بود که همش تو یوتیوب سرچ میکردم و دوستداشتم بیشتر بشناسمتون.
دوستون دارم.
ممنون بابت لحظاتی که واسم ساختین و دوستم بودین.
ترمهای اولِ دانشگاه، معمولا پر از هیجانه، همه میخوان بقیه رو بشناسن، هی قرار میذارن تا کارای درسی رو کل کلاس باهم انجام بدن، هرجا میرن همو دعوت میکنن و.
علی دوستِ همون دورهی شیرین دانشگاهمه.
روزای اول دانشگاه رو با هم گذروندیم، یعنی همه باهم، همونموقع که برامون سوال بود الآن میتونیم همو به اسم کوچیک صدا کنیم یا نه؟ الآن اگه بریم بیرون، دانشگاه میفهمه و پدرمون رو درمیاره یا نه؟
اون روزا من خیلی پرانرژی بودم و پر از اعتماد به نفس، نمایندهی اکثر گروههای درسی بودم و ادمین گروهها، ادمینِ دومِ گروهها هم حتما علی بود. چرا؟ چون علی حواسش به همه چی بود، نه به همه چی، حواسش به همهی ماها هم بود، انقدر مهربون بود و دلش گنده بود که نمیذاشت یکی از دوستاش ناراحت باشه، کافی بود آخرین بازدید تلگرامتون یهکمی طولانی بشه، یا یه مدتی نباشین، علی بود که نگران میشد که میومد بهت میفهموند بین این همه دغدغه که دارم، تو هم مهمی واسم.
دوستی باهاش خیلی واسم ارزشمند بود، خیلی خیلی زیاد، و شاید جزو معدود پسرهای دانشگاه بود که تونستم باهاش دوست باشم.
همیشه میشد روش حساب کرد، اولین گزینهای بود که تو هر شرایطی به ذهن هر آدمی که میشناختش میرسید بود، چه تو غمها، چه تو شادیها.
تصویری که از خودش ساخته بود یه پسر بانمکِ همیشه خوشحالِ باجنبه بود، ولی کی میدونست که تو دلِ خودش چیا میگذره؟
گذشت و گذشت، تا یه سری اتفاقات بینمون افتاد که باعث شد ازش دور شم، دوستندارم اون اتفاقات رو مرور کنم، چون خودش خوب میدونه چیا شد، حداقل از یه طرفِ ماجرا که خودش بود، باخبره.
اما هیچکدوم نمیدونیم بعد اون ماجراها چی به سر اون یکی اومد.
علی مهربون بود، علی دوستداشتنی بود، و خب همه حق داشتن که پیش علی بمونن و تنهاش نذارن، اگه من هم شخص سوم بودم، احتمالا بین خودم و علی، اون رو انتخاب میکردم.
روزا و شبهای سختی گذشت، نه همش، نه همیشه، ولی خیلی وقتهاش، اصلا آدمی که اشتباه نکنه که آدم نیست.
از اونموقع مجبور بودم هروقت میدیدمش طوری برخورد کنم که انگار ندیدم! نمیتونستم باهاش صحبت کنم، حتی یهوقتایی نمیتونستم به حرفهاش بخندم، اما همیشه تو دلم هنوز باهاش دوست بودم. وقتهایی که میدیدم ناراحته یا تو خودشه، دوستداشتم برم بپرسم چی شده؟ میخوای صحبت کنیم؟ وقتهایی که سامان جلیلی آهنگ جدید میخوند، دوستداشتم براش بفرستم، بابک جهانبخش یادآورِ اولین کنسرتی بود که گفت بیا بریم و نرفتم، نهِ بهمن هرسال رو من تنهایی سالگرد میگرفتم واسه روزی که رفتیم جشن امضای یراحی! هروقت آهنگِ "من هنوز حالم بده." پخش میشد یادش میفتادم که چقدر سر این آهنگ اذیتش میکردم، کلمهی "کاچه" منو یاد اولین گروهی میندازه که ساخته بودیم و صبح تا شب با بچهها حرف میزدیم توش، پارک فدک، یادآورِ اون ماه رمضونیه که شوخی شوخی داشتن میگرفتنمون بهخاطر ورق! نصف فیلمهایی که روی لپتاپم دارم هم اصلا علی برام ریخته! مشهد یادآورِ روزیه که باهم رفتیم آرامگاهِ نادر و بعدش هم حرم! اون بوستان کوچیکه که نزدیک متروعه، یادآورِ روزیه که باهم رو نیمکتش نشسته بودیم و منتظر بودیم که یهکمی زمان بگذره و بعد همراهم بیاد ترمینال، دستبند دوستی، یادآورِ همون دستبندیه که بهش دادم و بعدش تا مدتها دوستم خطابش میکردم.
خیلی وقت بود که دوستداشتم بیام و دوستی رو دوباره بسازم، یا حداقل زورم رو بزنم، اما میترسیدم، از اینکه تو نپذیری این دوستی رو، و اصلا انقدری که واسه من جذاب و شیرین بوده دوستی باهات، واسه تو نبوده باشه. دوم هم از این میترسیدم که یهو بیام و ببینم دیگه نه تو اون علیای نه من اون زهرا! که دیگه هیچی مثل قبل نشه و بگم کاش با همون خاطرات میساختم! سر هر موضوعی کلی کلنجار میرفتم که الآن واکنش نشون بدم یا نه! حتی دیروز هم از صبح درگیر بودم و هرلحظه نظرم عوض میشد که خب الآن چیکار کنم؟
اما دیدم تمومِ اون لحظههایی که باهم گذروندیم، میارزه به اینکه تلاشم رو بکنم بهخاطر متولد کردنِ دوبارهش، راستشو بخوای نه اینکه تمومِ زورم این باشه، اما بدون خیلی سعی کردم شجاع باشم تا همینجا هم، و دیگه نمیدونم باید چیکار بکنم!
علی،
غزالِ تیزپایِ علموص،
دوستم،
تولدت خیلی مبارک،
قهر بسه، آشتی؟
پ ن: راستی من تو رو خیلی حالت چطوره؟
یراحی تو آهنگ "نمیشه ادامه داد" میپرسه: مگه ترسِ از شکست، کمتر از شکستنه؟
نیست.
وقتی به زندگیم نگاه میکنم، میبینم خیلی از تصمیمهایی که دوستشون داشتم و نگرفتم، بهخاطر ترس از شکست خوردن بوده، بهخاطر این بوده که نکنه یه وقتی جلوی بقیه کم بیارم؟ نکنه مسخره شم؟ نکنه نظر بقیه راجعبه من عوض شه.
بدتر از ترس از شکست، من ترس از تنها شدن رو تجربه کردم، همونجاها که باید وایمیستادم و از حقم دفاع میکردم، اما با خودم گفتم: اگه این کار رو بکنم و باعث ناراحتی طرف مقابلم بشه و تنهام بذاره چی؟ من مصداق حرف رضا قاسمیم، اونجایی که تو کتاب همنوایی شبانهی ارکستر چوبها میگه:
"دست خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید."
قسمت دوست رو چندبار تکرار کنید، اگه میخواید من رو خوب بشناسید، حتما به اون قسمت توجه خاصی بکنید، نقطه ضعفمه، چیزی که شاید سالهای زیادی باعث شد و هنوزهم میشه که در مقابل خواستههای خودم کوتاه بیام و از ترس تنها موندن و انتخاب نشدنم برای ادامهی دوستی، انقدر همه چیز رو بریزم تو خودم که یه وقتهایی حس کنم دیگه حالم از دوستام بهم میخوره!
بله! ترس بده، از هر نوعیش بده!
درباره این سایت